
به غیر واژه ی غریبی چیزی توی ترانه هام نیست
من آفریده شده ام که برم توی تنهایی های آدم های غمگین
زندگیم باید زمستون باشه حتمنی که من دستمو تو جیب یه پالتوی مشکی ساده چپونده باشم توی جاده یخی با کفش های معمولی معمولی راه برم
یه شال گردن زرشکی هم دور گردنم باشه حسابی هم یخ زده باشم هر چند دقیقه یه بار هم یه آه بلندبکشم از مرور آیندم ..
اون وقت وسط این جاده یه آدمی رو ببینم که نشته کنار یه آتیش بی جون و سعی میکنه خودشو گرم کنه هی اشک توی چشماش جمع میشه و هی چشماشو میگیره به
سمت آسون
من دلم بلرزه برم جلو دستاشو بگیرم ها کنم تو دستاش بشینم به غصه های دلش گوش بدم
بگم بین خدا چقد دوستت داره ببین همش یکی پیدا میشه بیاد........